صفحات

۱۶ اسفند ۱۳۹۱

بورخس و من -- خورخه لوئیس بورخس

بورخس و من
خورخه لوئیس بورخس

اتفاقات بر او می افتند، آن دیگری، بر بورخس. من در بوینس آیرس قدم می زنم و می ایستم، شاید اکنون کمابیش ماشین وار، تا به کمان یک راه ورودی و دروازه ی آهنی نگاه کنم؛ اخبار بورخس از طریق پست به من می رسند و نامش را روی اوراق رای دانشگاهی و در واژه نامه های زندگی نامه یی می بینم. من ساعت های شنی را دوست دارم، نقشه ها را، حروف چینی های قرن هجدهم را، ریشه یابی لغات را، طعم قهوه را، و نثر رابرت لوئیس ستیونسن را؛ او نیز در این ترجیحات شریک است، اما همراه با خود بینی یی که آنها را به صفات یک بازیگر تبدیل می کند. اغراق خواهد بود اگر گفته شود که رابطه ی ما رابطه یی خصمانه است؛ من زندگی می کنم، من به زندگی کردن ادامه می دهم، تا بورخس بتواند ادبیات اش را بسازد؛ و آن ادبیات وجود مرا توجیه می کند. برای من دشوار نیست که اعتراف کنم که او چند صفحه یی قابل اعتبار به دست آورده است، ولی این صفحات نمی توانند مرا نجات دهند، شاید به این دلیل که که آنچه که خوب است دیگر متعلق به هیچ کس نیست، نه حتی به او، آن دیگری، بلکه به زبان یا به سنت. در هر حال سرنوشت من این است که از بین بروم، بطور قطع، و تنها لحظه یی از من شاید در او به زندگی ادامه دهد. اندک اندک من میدان را به او واگذار می کنم، تمام زمین را، اگر چه از عادت منحرف بزرگ نمایی و مغلطه گری اش به خوبی آگاهم. سپینوزا دریافت که همه چیز در تکاپوی آن است که در طبیعت خود پا فشاری کند؛ آرزوی ابدی سنگ این است که سنگ باشد و ببر یک ببر. من در بورخس ماندگار می شوم، نه در خودم ( با فرض اینکه کسی هستم)، و با این همه خود را کمتر و کمتر در کتاب های او می شناسم تا در بسیاری کتاب های دیگر، یا در جوانه های نواخته شده بر یک گیتار. سال ها قبل تلاش کردم که خود را از او آزاد کنم، و از اسطوره شناسی حومه های شهر به سراغ بازی های با زمان و بی نهایت رفتم، ولی اکنون آن بازی ها همه متعلق به بورخس اند، و من باید به فکر چیزی دیگر باشم. چنین است که زندگی من یک پرواز است، من همه چیز را می بازم و همه چیز متعلق به فراموشی است، یا به او.

نمی دانم کدام یک از ما دو تن است که این صفحه را می نویسد.



Jorge Luis Borges: "Borges and I"
Translation from English translation by Anthony Kerrigan; 
In A Personal Anthology (Castle Books; 1967).

۱۳ اسفند ۱۳۹۱

" او" :یاد داشت هایی از سال ١٩٢٠ -- فرانتس کافکا

" او" 
یاد داشت هایی از سال ١٩٢٠ 

فرانتس کافکا 

او در هیچ وضیعتی به قدر کفایت آماده نیست؛ ولی از این بابت حتی نمی تواند خود را ملامتی کند، چرا که کجا در این زندگی که چنین زجرآلود هر لحظه آماده بودن را طلب می کند وقتی برای آماده شدن هست، و اگر هم وقتی بود، آدمی آیا می توانست خود را آماده کند پیش از اینکه بداند تکلیف چیست، یعنی آیا بشر اساسا یارای یک تکلیف طبیعی ، و نه تکلیفی تنها مصنوعا ساخته و پردا خته شده، را دارد؟ از اینرو ست که او مدت ها ست له و لورده شده است، عجب - ولی تسلی بخش هم، که او برای این یکی از همه چیز کمتر آماده بود. 

هر آنچه که او می کند به واقع در چشمانش به طرزی خارق العاده نو می آید، اما متناسب با این انبوه نا ممکن نوئی، نیز به طرزی خارق العاده ناشیانه، به دشواری تحمل پذیر، ناتوان از به تاریخ درآمدن، نابود کننده ی زنجیره ی نسل ها، و موسیقی هستی را که تاکنون دست کم اشاره ی از آن شنیده می شده است برای اولین بار تا قعر اعماق خاموش گر. گهگاه در نخوت خویش برای هستی بیش از برای خویش هراسناک است. 

او با یک زندان می توانست کنار بیاید. زندانی از آب درآمدن - این می توانست هدف یک زندگی باشد. اما این زندان قفسی میله دار بود، بی تفاوت و پرغرور، هم چون در خانه ی خود از لابلای میله ها هیاهوی جهان به درون و بیرون آن هجوم می آورد،زندانی در واقع آزاد بود، می توانست سهمی از هر چیز داشته باشد، هیچ چیز آن بیرون از دستش دور نبود، حتی توانش را داشت که قفس را رها کند و برود، فاصله ی بین میله ها دراز بود، او حتی زندانی هم نبود. 

او چنین حس می کند که از آنرو که زندگی می کند خود را به بیراهه می کشد. از این نقیصه آنگاه دوباره شاهدی می سازد برای اینکه او زنده است.

جمجمه اش خود راه را برو کج می کند. با ضربه یی بر پشانی اش پیشانی خود را به خون می کشد.

او خود را بر این زمین دربند حس می کند، در تنگنا، اندوه، ناتوانی، خیال جنون آمیز زندانیان در او فوران می کنند، هیچ تسلایی او را تسلی نمی دهد، از آنرو که تسلایی بیش نیست،  تسلایی نحیف و سرسام آور در برابر واقعیت زمخت زندانی بودن. اما اگر از او بپرسند که او به واقع می خواهد چه داشته باشد، قادر به جواب دادن نیست، زیرا که او - و این از قوی ترین براهین اوست - از آزادی تصوری ندارد.

برخی تیره بختی را به استناد خورشید انکار می کنند، او خورشید را به استناد تیره بختی انکار می کند.

حرکت خود آزارنه، پر پیچ و خم، اغلب برای مدت ها درنگ آمیز اما در اساس توقف ناپذیر امواج سراسر زندگی، زندگی دیگری و خود، او را رنج  می دهد، چرا که با خود اجبار بی پایان اندیشیدن را به همراه می آورد. گهگاه چنین به چشمش می آید که این رنج پیشاپیش رخدادها می رسد. وقتی می شنود که قرار است دوستش را فرزندی به دنیا بیاید، در می یابد که او از این بابت از پیش همچون اندیشه گری قدیم رنج برده است. 

او به دو گونه می بیند: اولی گونه ایست آرام، از زندگی انباشته، عاری از لذتی خاص و ناممکن از مشاهده، سنجش، جستجو، از جاری شدن. شمار و امکان آن بی انتها ست، حتی یک شپشک محتاج شکافی به نسبت بزرگ است تا برای خود جا باز کند، برای این کار ها ولی هیچ مکانی لازم نیست، حتی آنجا که تنگ ترین شکافی نیست،  آنها می توانند در آمیخته باهم هزارها و چندین هزارها زندگی کنند. این گونه ی اول است. اما گونه ی دوم آن لحظه یی ست که آدمی از قرار فرا خوانده شده است که حساب پس دهد، صدایی از او بر نمی آید، دوباره در مشاهده غوطه ور می شود و...حالا ولی بدون هیچ چشم اندازی در پیش رو دیگر نمی تواند در آن موج بزند، سنگینی می کند و با یک ناسزا غرق می شود.

ماجرا از این قرار است : سالها پیش یک بار، بی تردید به قدر کافی اندوهگین، بر دامنه ی لارنتسیبرگ نششته  بودم. آرزوهایم را برای زندگی مرور می کردم. حاصل آنکه این آرزو از همه مهم تر یا شادمان تر خود را نشان داد که برای خود نگاهی از زندگی بیابم ( و - این لزوما مرتبط  بود - بتوانم دیگران را کتبا در این باره متقاعد کنم) که مطابق آن زندگی سقوط و صعود سنگین و طبیعی خود را حفظ کند، اما در عین حال با همان وضوح و روشنی همچون یک هیچی، یک رویا، همچون معلق بودن دانسته شود. آرزویی زیبا شاید، اگر آنرا درست آرزو کرده بودم. همچون آرزوی با ضربات مشقت بار و چیره دستانه و موزون یک چکش میزی را ساختن و با اینهمه هیچ کاری نکردن، و علی الخصوص چنان نکردن که کسی بتواند بگوید: "برایش چکش زدن یک هیچی است "، بلکه "برایش چکش زدن براستی چکش زدن است و در همان حال یک هیچی"، که بدان ترتیب چکش زدن حتی جسورانه تر، حتی مصمم تر، حتی واقعی تر، و اگر بخواهی، حتی دیوانه وارتر می شد.
اما او به هیچ وجه نمی توانست چنین آرزو کند، زیرا آرزوی او آرزو بنود، تنها یک دفاع بود، از هیچی یک شهروند ساختن بود، نسیمی بود از زنده دلی که او می خواست به هیچی یی دهد که آنروز ها او به دشواری گام های نخست خود در آن را بر می داشت، اما آنرا از پیش همچون عنصر خود حس می کرد. آنروز ها این نوعی از وداع بود که او با دنیای خیالی جوانی کرده بود، وداعی که از قضا او را هرگز نه بلا واسطه، بلکه تنها به واسطه ی گفته های همه ی صاحب اعتباران این سو و آن سو فریفته بود. و چنین بود که ضرورت " آرزو" به وجود آمده بود.  

او تنها خود را به اثبات می رساند، تنها برهانش خود اوست، تمام مخالفانش او را بلافاصله شکست می دهند، اما نه از آنرو که او را ابطال می کنند (او ابطال ناپذیر است)، بلکه از آنرو که خود را اثبات می کنند.


همه ی پیوند های بشری بر این مبنا استوارند که یک فرد به نظر می رسد که با موجودیت توانمند خود افراد دیگر را که در نفس خود غیرقابل ابطال اند ابطال کرده است. برای این افراد این شیرین است و تسلا بخش، اما جای حقیقت اینجا خالیست و از اینرو تداومی نیز در کار نیست

او پیش از این جزیی از گروهی به  یادگار ماندنی بود. دورادور مرکزی به بلندی در آمده در آرایشی در نهایت تامل، نماد هایی از نظامی گری، هنرها، علوم،  صنعت گری ها گرد آمده بودند. یکی از این همه او بود. امروز آن گروه مدت هاست فرو پاشیده است یا دست کم او آن را ترک کرده است و راه زندگی را به تنهایی طی می کند. حتی حرفه ی سابقش را ندارد، بلکه از یاد برده است که آن روزها چه چیز را به نمایش در می آورد. شاید همین فراموشی اسباب اندوهی، نا امنی یی، نا آرامی یی خاص، تمنایی خاص برای روزگاران گذشته که امروز را تیره و تار می کند را فراهم می کند. و با این همه این تمنا عنصری مهم از زنده دلی یا شاید خود آن است.


او محض زندگی شخصی خود زندگی نمی کند، او محض اندیشه های شخصی خود فکر نمی کند. برای او انگار که او تحت اجبار خانواده یی زندگی و فکر می کند که خود به واقع لبریز از زنده دلی و توان اندیشیدن است، اما برای آن، مطابق قانونی برای او نامعلوم ، او حکم ضرورتی صوری را دارد. به خاطر این خانواده ی ناشناس و این قانون نا معلوم او نمی تواند به خود رها شود. 

گناه نخستین، خطای کهنی که بشر مرتکب شده است در اتهامی است که بشر وارد کرده است  و از آن در نمی گذرد که بر او ستمی رفته است، که گناه نخستین بر او مورد ارتکاب قرار گرفته است.

در برابر دکه ی کتاب فروشی کازینلی دو کودک خردسال پرسه می زدند، پسری حدود شش سال، دختری هفت ساله، با لباس هایی زیبا، مشغول صحبت از خدا و گناه ها. من پشت سرشان ایستادم. دخترک، احتمالا کاتولیک، تنها دروغ گویی به خدا را گناهی واقعی می دانست. با لجاجتی کودکانه پسرک، احتمالا یک پرتستان، می پرسید، پس دروغ گویی به آدم ها یا دزدی چه؟ "آن هم گناه خیلی بزرگی ست"، دخترک جواب داد، "ولی نه بزرگ ترین گناه، فقط گناه های در برابر خدا بزرگ ترین گناه ها هستند، ما برای گناه های نسبت به آدم ها اعتراف را داریم. وقتی من اعتراف می کنم، بلافاصله فرشته دوباره پشت من می ایستد، ولی وقتی من گناه می کنم، شیطان پشت سر من می آید، فقط آدم او را نمی بیند." و خسته از نیمه جدی بودن خود روی دو پاشنه اش چرخید و گفت: "می بینی، کسی پشت سر من نیست." پسرک به همان شکل چرخی زد و چشمش به من افتاد. "می بینی"، پسرک بدون ملاحظه ی اینکه من باید آنرا می شنیدم، یا شاید بدون اینکه در باره ی آن فکر کند گفت، "پشت سر من شیطان ایستاده است." " او را من هم می بینم," دخترک جواب داد، "ولی منظور من او نیست."

او خواهان تسلا نیست، اما نه از آنرو که آنرا نمی خواهد -کیست که آنرا نخواهد- بلکه از آنرو که جستن تسلا به این معنی است که آدمی زندگی اش را وقف این کار کند، همواره در مرز هستی خود، تقریبا خارج از آن زندگی کند و دیگر به دشواری بداند که برای کیست که آدمی تسلا را می جوید و بدینرو هرگز در موقعیتی نباشد که تسلایی موثر بیابد، موثر و نه واقعی ، چرا که چنین تسلایی وجود ندارد.  

او از خود در برابر تثبیت حدودش توسط  همنوعان  دفاع می کند. آدمی، حتی اگر معصوم باشد، تنها بخشی از دیگری را می بیند که توان و نحوه ی نگاهش بدان می رسد. او، همچون همه، اما در نهایت اغراق، میل آن دارد که خود را به همان مقدار محدود کند که همنوع اش یارای دیدن او را دارد. اگر رابینسون بلند ترین، یا درست تر، قابل رویت ترین نقطه ی جزیره را ترک نکرده بود، بخاطر راحتی یا فروتنی یا ترس، یا اشتیاق، به سرعت تلف شده بود؛ اما از آنجا که بدون توجه به کشتی ها و دوربین های ناتوان شان آغاز به سیر و سیاحت  و لذت بردن از همه ی جزیره ی خود کرد، خود را زنده نگاه داشت و بالاخره در نتیجه یی البته ضروری برای ادراک پیدا هم شد.

"تو از نیاز خود یک فضیلت می سازی."
"اول اینکه همه این کار را می کنند، و دوم اینکه دقیقا همین کار است که من نمی کنم. من باتلاق را خشک نمی کنم، بلکه در بخار تب آلود آن زندگی  می کنم."
"دقیقا از همین است که تو فضیلت ات را می سازی."
"مثل همه، همانطور که گفتم. به علاوه من این کار را فقط به خاطر تو می کنم. برای آنکه با من مهربان بمانی، بر روح خودم آسیب را می پذیرم."

همه چیز بر او مجاز است، الا خود را فراموش کردن، که با آن دوباره همه چیز بر او البته ممنوع می شود، به غیر از آن یک چیز که برای کل در لحظه یی ضروری است.

تنگنای هوشیاری تحمیلی است اجتماعی.
همه ی فضیلت ها فردی اند، همه ی رذیلت ها اجتماعی. آنچه فضیلت اجتماعی قلمداد می شود، همچون عشق، از خود گذشتگی، انصاف و فداکاری چیزی جز رذیلت های اجتماعی که بطرز "حیرت آوری" بی رمق شده اند نیست.

تفاوت میان "آری" و "نه" یی که او به همعصرانش می گوید، یا به کسانی که در واقع باید به آنها بگوید، می تواند مشابه تفاوت میان میان مرگ و زندگی باشد و برای او نیز تنها به این صورت اشاره وار قبل فهم است.

علت آنکه قضاوت آیندگان درباره ی افراد درست تر از قضاوت همعصران است در فرد مرده است. آدمی تنها پس از مرگ است که به سیاق خود شکوفا می شود، تنها زمانی که آدمی تنهاست. مرده بودن برای فرد همچون شنبه عصر است برای اجاق روب که بدن اش را از دوده می شورد. آنگاه معلوم خواهد شد که آیا همعصران به او بیشتر آسیب رسانده اند یا او به همعصران؛ در این حالت اخیر او مرد بزرگی بوده است.

توان نفی کردن، این طبیعی ترین بیان ارگانیسم جنگنده و همواره در حال تغییر، نو شدن، از بین رفتن و دوباره زنده شدن بشری را  ما همواره داریم، اما شهامت آن را نه، چرا که زندگی کردن نفی کردن است، و نفی کردن از اینرو آری گفتن.

با اندیشه های در حال زوالش او نمی میرد. زوال یافتن تنها جلوه ایست ظاهری در اندرون دنیای درونی (که پابرجا می ماند حتی اگر تنها و تنها یک ایده باشد)، یک جلوه ی ظاهری  طبیعی همچون همه ی جلوه های دیگر، نه شادی بخش و نه اندوهناک.

جریانی که او بر خلاف آن شنا می کند چنان پر شتاب است که گهگاه در نوعی از پریشان خیالی از آرامش ملال آوری که در آن دست و پا می زند دچار اضطرار و یاس می شود؛ چنین بی اندازه دور در یک لحظه ی درماندگی به عقب رانده شده است.

او تشنه است و از چشمه تنها به واسطه ی یک بوته زار جدا افتاده است. اما او به دو پاره تقسیم شده است، یک پاره کل را زیر نظر گرفته است، می بیند که او اینجا ایستاده است و چشمه همین کنار است. پاره ی دوم اما چیزی درنظرش نمی آید، حد اکثر همین قدر فهمیده است که پاره ی اول همه چیز را می بیند. اما از آنجا که چیزی درنظرش نمی آید نمی تواند آب بخورد.

او نه پر شهامت است و نه سبک سر. اما هراسناک هم نیست. یک زندگی آزاد او را به هراس نمی انداخت. اکنون برای او چنین زندگی یی تحقق نیافته است، اما این هم او را دچار تشویش نمی کند، چرا که او هیچ گونه نگرانی از بابت خود ندارد. اما کسی برایش به تمامی ناشناخته هست که از بابت او -تنها از بابت او- نگرانی هایی بزرگ و دائمی دارد. این نگرانی های مربوط به اوی آن کس، خاصه دائمی بودن آنها، او را گهگاه در ساعات خاموش ترش   سر دردهایی زجرآور سبب می شوند.   

او را از برخاستن سنگینی یی خاص مانع می شود، احساسی از مصونیت در همه حال، چیزی شبیه یک بستر که برای او آماده شده است و تنها به او تعلق دارد؛ اما مانع آرام گرفتن اش بی قراری یی است که او را از بسترش بیرون می راند، وجدان،  تپش بی پایان قلبش، ترس از مرگ، و اشتیاق برای ابطال آن، اینها همه نمی گذارند که آرام بگیرد و او دوباره بر می خیزد. این بالا و پایین شدن، و مشاهداتی تصادفی، گذرا و نامربوط بدست آمده در این راه زندگی او هستند.

او دو حریف دارد. اولی بر او از پشت سر فشار می آورد، از جانب مبداء. دومی راه پیش روی اش را سد کرده است. او با هردو در جدال است. در واقع اولی او را در نبرد با دومی  حمایت می کند، زیرا که می خواهد او را به جلو براند، و به همین ترتیب دومی او را در نبرد با اولی حمایت می کند؛ چرا که او را عقب نگاه می دارد. اما اینها همه در مقام نظر است. زیرا اینجا تنها این دو حریف نیستند، بلکه خود او هم هست، و چه کس به واقع از نیات او خبر دارد؟ با این وصف رویا ی او این است که یک بار در لحظه یی پوشیده از چشم ها - و این البته ،مستلزم یک شب است، شبی که به تاریکی آن هیچ شبی نبوده است - از صف نبرد بیرون بجهد و به واسطه ی تجربه اش در نبرد به مقام داوری حریفان در حال جنگ خود ارتقا یابد. 


Franz Kafka: "ER"
Aufzeichnungen aus dem Jahre 1920 

  


 
 

 


   
  

۲۹ فروردین ۱۳۹۱

دیوار


دیوار 
زبیگنیف هربرت 
Zbigniew Herbert 

پشت به دیوارمی ایستیم. جوانی مان همچون پیرهن مردی محکوم ازما گرفته شده است. صبرمی کنیم. پیش از آنکه گلوله ی چاق خود را در گردن هامان جا دهد، ده یا بیست سال می گذرد. دیوار بلند واستوار است. پشت دیوار یک درخت هست و یک ستاره. درخت دیوار را با ریشه هایش به بالا می کشد. ستاره سنگ را همچون یک موش می جود. صد سال، دویست سال دیگر پنجره یی کوچک اینجا خواهد بود. 

WALL

We stand against the wall. Our youth has been taken away from us like a condemned man's shirt. We wait. Before the fat bullet lodges itself in our necks, ten or twenty years pass. The wall is high and strong. Behind the wall there are a tree and a star. The tree is lifting the wall with its roots.  The star is nibbling the stone like a mouse. In hundred, two hundred years there will be a little window.

Zbigniew Herbert (1924-1998); The Collected Poems, (New York, 2007), p. 136.
English translation by Alissa Valles

۱۵ فروردین ۱۳۹۱

خار ها و گل های سرخ

خارها و گل های سرخ 
زیبیگنیف هربرت
Zbigniew Herbert  
(1924-1998)  

ایگناتیوس قدیس 
زرد روی و آتشین 
در گذر از کنار یک گل سرخ 
خود را بر بوته افکند
تا گوشت و پی اش را تکه پاره کند

با زنگ خرقه ی سیاهش 
مرادش این بود که زیبایی دنیا را
که از دل زمین  گویی از دل یک زخم 
فواره می زند  فروبنشاند 

مانده در بستر 
گهواره ی خارها 
او دید 
که خون جاری از ابرواش 
به صورت گل سرخی 
بر مژگانش لخته می شد 

و دست کور 
در جستجوی خارها 
از لمس نرم گلبرگ ها 
سوراخ سوراخ 

قدیس فریب خورده 
در میان تمسخر گل ها می گریست 

خارها و گل های سرخ 
گل های سرخ و خارها 
ما در پی شادمانی هستیم 

THORNS AND ROSES

Saint Ignatius
pale and fiery
passing by a rose
flung himself on the bush
mutilating his flesh

with the bell of his black frock
he wished to stifle
the beauty of the world
which gushed from earth as from a wound

and lying at the bottom
of the cradle of thorns  
he saw
that the blood flowing from his brow
was clotting on his lashes
in the shape of a rose

and the blind hand
seeking out thorns
was pierced through
by petals' soft touch

the defrauded saint wept
amid flowers' mockeries

thorns and roses
roses and thorns
we seek happiness 

This poem is translated from the English translation(Czeslaw Milosz & Peter Dale Scott) of:
THORNS AND ROSES: Zbigniew Herbert's Collected Poems ( New York, 2007)



 
 
   

۲۳ اسفند ۱۳۹۰

خواهم گفت همه اش را می خواهم

Zen Master THICH NHAT HANH
خواهم گفت همه اش را می خواهم 

اگر بپرسی چقدر می خواهم،
بتو خواهم گفت همه اش را می خواهم.
امروز صبح، تو و من 
و مردمان همه 
در جریان حیرت انگیز یکی یی 
شناوریم. 

ما تکه های خرد خیال 
چه راه درازی آمده ایم،
در جستجوی خویش، و برای خویش 
در ظلمت، در جستجوی وهم  رهایی.

امروز صبح، برادرم از سفر پر ماجرایش 
بازگشته است.
اینک او بر محراب زانو زده،
چشمانش غرقه در اشک اند. 
و جانش در تمنای ساحلی تا لنگر اندازد 
(اشتیاقی که من روزی داشتم).
بگذار آنجا زانو زند و بگرید.
بگذار قلبش را ذره ذره اشک بریزد.
بگذار آنجا هزار سال پناه بگیرد،
آنقدر که اشک هایش همه خشک شوند.  

یکی از این شب ها خواهم آمد
و بر سر پناهش آتش خواهم افکند،
آن کلبه ی محقر بر تپه.
آتشم همه چیز را نابود خواهد کرد
و تنها زورق زندگی اش را پس از غرقه شدن خواهد ربود.

در غایت اندوه جانش 
پوسته ی سخت خواهد شکست.
شعله ی کلبه ی سوزان 
رستگاری پر شکوهش را شهادت خواهد داد.
برایش در کنار کلبه ی درآتش
صبر خواهم کرد.
اشک ها بر گونه هایم جاری خواهند شد.
آنجا خواهم بود تا هستی ی نواش را به نظاره بایستم.
و چون دستانش را در دست هایم خواهم گرفت 
و از او خواهم پرسید چقدر می خواهد،
لبخندی خواهد زد و خواهد گفت که همه اش را می خواهد--
همچون من.   

 
Thich Nhat Hanh
From: BEING PEACE (2005; Berkeley, CA)

I WILL SAY I WANT IT ALL


If you ask how much do I want, 
I'll tell you that I want it all.
This morning, you and I
and all men
are flowing into the marvelous stream
of oneness.

Small pieces of imagination as we are,
we have come a long way to find ourselves
and for ourselves, in the dark, the illusion
of emancipation.

This morning, my brother is back from his
long adventure.
He kneels before the altar,
his eyes full of tears.
His soul is longing for a shore to set anchor at
(a yearning I once had).
Let him kneel there and weep.
Let him cry his heart out.
Let him have his refuge there for a thousand years,
enough to dry all his tears.

One night, I will come
and set fire to his shelter,
the small cottage on the hill.
My fire will destroy everything
and remove his only life raft after a shipwreck.

In the utmost anguish of his soul,
the shell will break.
The light of the burning hut will witness
his glorious deliverance.
I will wait for him
beside the burning cottage.
Tears will run down my cheeks.
I will be there to contemplate his new being.
And as I hold his hands in mine
and ask him how much he wants,
he will smile and say that he wants it all---
just as I did. 


 


     

۴ اسفند ۱۳۹۰

دو شعر دیگر از ک. ساتچی داناندان: روز ششم، Mon Amor

دو شعر دیگر از ک. ساتچی داناندان 

روز ششم 

روز ششم بود 
که خداوند مرتکب آن اشتباه شد:
آن حیوانی را آفرید 
که بدون عشق می گاید
بدون اخلاص نماز می خواند 
و بدون دلیل می کشد.

رودخانه ها حالا 
مانعی شدند برای عبور 
و کوه ها برای صعود.
جنگل ها از تاریکی ترسناک
صحرا ها از حرارت سوزان 
خرگوش و آهوی بی گناه 
حیوان شکاری 
شیر خوش اندام و یوزپلنگ
درنده و خونخوار 
گاو و سگ به بردگی در آمده 
درختان حالا تنها
برای بریده شدن، سرب 
بی ارزش شده و طلا، بی قیمت. 
آهن و نقره برای ذوب 
برای شمشیر و نیزه شدن. 
آتش اینک در بند اجاق.
زمین مسموم، و هوا،
و کلمه. ثروت 
عیار شد. 

خداوند نمی توانست بیآرامد 
نه در هفتم روز
و نه بعد از آن هیچ روز.دیگر.



 Mon Amor 

من با چشم هایم ترا در آغوش می کشم 
تو با زخم هایت مرا نوازش می کنی
من جامه های ترا یک به یک از تنت بدر می کنم
تو لکه های خونت را پاک می کنی 
من لبهای ترا می مکم
اسید تو مرا می سوزد 
من زبان ترا مزمزه می کنم 
قصه های نا گفته ی تو دهان مرا ترش می کنند 
من تکمه های پستان ترا راست می کنم
تو بر فرزند قهر کرده ات سوگ می خوری 
من انگشت هایم را بر شکم تو می دوانم 
تو آنچنان که تجاوزی را بیاد آورده یی از جا می جهی 
من با پشت تو بازی می کنم 
تو با فاصله ها سنگین و سنگین تر می شوی 
من لب هایم را بر گلبرگ های تو می فشارم 
تو کودکان یتیم شده مان را به یاد من می آوری 
من درون تو می شوم 
تو همچون شهری جنگ زده فریاد می کشی 
من ترا تا رنگین کمان بر می کشم 
تو در بارانی از بمب ها به اوج می رسی 
من می شکنم و در درون تو پراکنده می شوم 
ترکش های من ترا سوراخ سوراخ می کنند 

از عشق 
خون می چکد 
در زندان ها.  

K. Satchidanandan: Sixth Day & Mon Amor
From: Stammer and other Poems             




۳ اسفند ۱۳۹۰

از مرگ، بدون مبالغه

از مرگ، بدون مبالغه
 ویسوواوا شیمبورسکا
(۱۹۲۳-۲۰۱۲) 


تحمل یک شوخی را ندارد،
نمی تواند ستاره یی پیدا کند، پلی بسازد،
از بافندگی و معدنچی گری و کشاورزی و کشتی سازی و شیرینی پزی 
هیچ نمی داند.

در نقشه هایمان برای فردا 
حرف آخر با اوست،
که این همیشه امریست نامربوط.

حتی از عهده ی آنچه بخشی از کسب و کارش است 
بر نمی آید:
قبری بکند،
تابوتی بسازد،
پشت سرش را خودش آب و جارو کند. 

دل مشغول کشتن،
کارش را بی قواره انجام می دهد،
بی سر و سامان، بدون مهارت،
گویی هر کدام ما قتل اول اوست.

آه، فتح و فتوحی هم دارد،
ولی شکست های بی شمارش را ببین،
ضربه های اصابت نکرده،
و تلاش های مکررش! 

گهگاه رمقی ندارد 
که مگسی را درهوا بپراند،
چه کرم های صد پای بسیار 
که در خزیدن از او پیشی گرفته اند. 

آن همه پیاز گل، تخمدان،
شاخک، بال ماهی، آوند،
پر وبال وقت جفت گیری، و خز زمستان 
همه گواه آنند که از کار نیم بندش
عقب افتاده است.

نیت شر بی ثمر است
و حتی دست یاریگر ما با جنگ ها و قیام ها 
تا بحال بسنده نبوده است.

قلب ها در تخمک ها می تپند،
استخوان بندی اطفال می بالد،
دانه ها، سخت مشغول کار، اولین جفت ریزبرگ هایشان را جوانه می کنند
و گاه حتی درختان بلند به کناری می افتند. 

هرکس که ادعا می کند که مرگ قادرمطلق است،
خود برهان زنده ایست،
که نیست.       

زندگی یی نیست 
که نتواند جاودانه باشد،
حتی اگر برای یک لحظه.

مرگ،
همیشه همین یک لحظه دیر می رسد.

بیهوده با دستگیره ی دری نادیدنی 
تقلا می کند.
تا آنجا که رسیده یی، 
دیگر ناشده نمی شود.  

      Wisława Szymborska; On Death, Without Exaggeration