صفحات

۲۹ فروردین ۱۳۹۱

دیوار


دیوار 
زبیگنیف هربرت 
Zbigniew Herbert 

پشت به دیوارمی ایستیم. جوانی مان همچون پیرهن مردی محکوم ازما گرفته شده است. صبرمی کنیم. پیش از آنکه گلوله ی چاق خود را در گردن هامان جا دهد، ده یا بیست سال می گذرد. دیوار بلند واستوار است. پشت دیوار یک درخت هست و یک ستاره. درخت دیوار را با ریشه هایش به بالا می کشد. ستاره سنگ را همچون یک موش می جود. صد سال، دویست سال دیگر پنجره یی کوچک اینجا خواهد بود. 

WALL

We stand against the wall. Our youth has been taken away from us like a condemned man's shirt. We wait. Before the fat bullet lodges itself in our necks, ten or twenty years pass. The wall is high and strong. Behind the wall there are a tree and a star. The tree is lifting the wall with its roots.  The star is nibbling the stone like a mouse. In hundred, two hundred years there will be a little window.

Zbigniew Herbert (1924-1998); The Collected Poems, (New York, 2007), p. 136.
English translation by Alissa Valles

۱۵ فروردین ۱۳۹۱

خار ها و گل های سرخ

خارها و گل های سرخ 
زیبیگنیف هربرت
Zbigniew Herbert  
(1924-1998)  

ایگناتیوس قدیس 
زرد روی و آتشین 
در گذر از کنار یک گل سرخ 
خود را بر بوته افکند
تا گوشت و پی اش را تکه پاره کند

با زنگ خرقه ی سیاهش 
مرادش این بود که زیبایی دنیا را
که از دل زمین  گویی از دل یک زخم 
فواره می زند  فروبنشاند 

مانده در بستر 
گهواره ی خارها 
او دید 
که خون جاری از ابرواش 
به صورت گل سرخی 
بر مژگانش لخته می شد 

و دست کور 
در جستجوی خارها 
از لمس نرم گلبرگ ها 
سوراخ سوراخ 

قدیس فریب خورده 
در میان تمسخر گل ها می گریست 

خارها و گل های سرخ 
گل های سرخ و خارها 
ما در پی شادمانی هستیم 

THORNS AND ROSES

Saint Ignatius
pale and fiery
passing by a rose
flung himself on the bush
mutilating his flesh

with the bell of his black frock
he wished to stifle
the beauty of the world
which gushed from earth as from a wound

and lying at the bottom
of the cradle of thorns  
he saw
that the blood flowing from his brow
was clotting on his lashes
in the shape of a rose

and the blind hand
seeking out thorns
was pierced through
by petals' soft touch

the defrauded saint wept
amid flowers' mockeries

thorns and roses
roses and thorns
we seek happiness 

This poem is translated from the English translation(Czeslaw Milosz & Peter Dale Scott) of:
THORNS AND ROSES: Zbigniew Herbert's Collected Poems ( New York, 2007)



 
 
   

۲۳ اسفند ۱۳۹۰

خواهم گفت همه اش را می خواهم

Zen Master THICH NHAT HANH
خواهم گفت همه اش را می خواهم 

اگر بپرسی چقدر می خواهم،
بتو خواهم گفت همه اش را می خواهم.
امروز صبح، تو و من 
و مردمان همه 
در جریان حیرت انگیز یکی یی 
شناوریم. 

ما تکه های خرد خیال 
چه راه درازی آمده ایم،
در جستجوی خویش، و برای خویش 
در ظلمت، در جستجوی وهم  رهایی.

امروز صبح، برادرم از سفر پر ماجرایش 
بازگشته است.
اینک او بر محراب زانو زده،
چشمانش غرقه در اشک اند. 
و جانش در تمنای ساحلی تا لنگر اندازد 
(اشتیاقی که من روزی داشتم).
بگذار آنجا زانو زند و بگرید.
بگذار قلبش را ذره ذره اشک بریزد.
بگذار آنجا هزار سال پناه بگیرد،
آنقدر که اشک هایش همه خشک شوند.  

یکی از این شب ها خواهم آمد
و بر سر پناهش آتش خواهم افکند،
آن کلبه ی محقر بر تپه.
آتشم همه چیز را نابود خواهد کرد
و تنها زورق زندگی اش را پس از غرقه شدن خواهد ربود.

در غایت اندوه جانش 
پوسته ی سخت خواهد شکست.
شعله ی کلبه ی سوزان 
رستگاری پر شکوهش را شهادت خواهد داد.
برایش در کنار کلبه ی درآتش
صبر خواهم کرد.
اشک ها بر گونه هایم جاری خواهند شد.
آنجا خواهم بود تا هستی ی نواش را به نظاره بایستم.
و چون دستانش را در دست هایم خواهم گرفت 
و از او خواهم پرسید چقدر می خواهد،
لبخندی خواهد زد و خواهد گفت که همه اش را می خواهد--
همچون من.   

 
Thich Nhat Hanh
From: BEING PEACE (2005; Berkeley, CA)

I WILL SAY I WANT IT ALL


If you ask how much do I want, 
I'll tell you that I want it all.
This morning, you and I
and all men
are flowing into the marvelous stream
of oneness.

Small pieces of imagination as we are,
we have come a long way to find ourselves
and for ourselves, in the dark, the illusion
of emancipation.

This morning, my brother is back from his
long adventure.
He kneels before the altar,
his eyes full of tears.
His soul is longing for a shore to set anchor at
(a yearning I once had).
Let him kneel there and weep.
Let him cry his heart out.
Let him have his refuge there for a thousand years,
enough to dry all his tears.

One night, I will come
and set fire to his shelter,
the small cottage on the hill.
My fire will destroy everything
and remove his only life raft after a shipwreck.

In the utmost anguish of his soul,
the shell will break.
The light of the burning hut will witness
his glorious deliverance.
I will wait for him
beside the burning cottage.
Tears will run down my cheeks.
I will be there to contemplate his new being.
And as I hold his hands in mine
and ask him how much he wants,
he will smile and say that he wants it all---
just as I did. 


 


     

۴ اسفند ۱۳۹۰

دو شعر دیگر از ک. ساتچی داناندان: روز ششم، Mon Amor

دو شعر دیگر از ک. ساتچی داناندان 

روز ششم 

روز ششم بود 
که خداوند مرتکب آن اشتباه شد:
آن حیوانی را آفرید 
که بدون عشق می گاید
بدون اخلاص نماز می خواند 
و بدون دلیل می کشد.

رودخانه ها حالا 
مانعی شدند برای عبور 
و کوه ها برای صعود.
جنگل ها از تاریکی ترسناک
صحرا ها از حرارت سوزان 
خرگوش و آهوی بی گناه 
حیوان شکاری 
شیر خوش اندام و یوزپلنگ
درنده و خونخوار 
گاو و سگ به بردگی در آمده 
درختان حالا تنها
برای بریده شدن، سرب 
بی ارزش شده و طلا، بی قیمت. 
آهن و نقره برای ذوب 
برای شمشیر و نیزه شدن. 
آتش اینک در بند اجاق.
زمین مسموم، و هوا،
و کلمه. ثروت 
عیار شد. 

خداوند نمی توانست بیآرامد 
نه در هفتم روز
و نه بعد از آن هیچ روز.دیگر.



 Mon Amor 

من با چشم هایم ترا در آغوش می کشم 
تو با زخم هایت مرا نوازش می کنی
من جامه های ترا یک به یک از تنت بدر می کنم
تو لکه های خونت را پاک می کنی 
من لبهای ترا می مکم
اسید تو مرا می سوزد 
من زبان ترا مزمزه می کنم 
قصه های نا گفته ی تو دهان مرا ترش می کنند 
من تکمه های پستان ترا راست می کنم
تو بر فرزند قهر کرده ات سوگ می خوری 
من انگشت هایم را بر شکم تو می دوانم 
تو آنچنان که تجاوزی را بیاد آورده یی از جا می جهی 
من با پشت تو بازی می کنم 
تو با فاصله ها سنگین و سنگین تر می شوی 
من لب هایم را بر گلبرگ های تو می فشارم 
تو کودکان یتیم شده مان را به یاد من می آوری 
من درون تو می شوم 
تو همچون شهری جنگ زده فریاد می کشی 
من ترا تا رنگین کمان بر می کشم 
تو در بارانی از بمب ها به اوج می رسی 
من می شکنم و در درون تو پراکنده می شوم 
ترکش های من ترا سوراخ سوراخ می کنند 

از عشق 
خون می چکد 
در زندان ها.  

K. Satchidanandan: Sixth Day & Mon Amor
From: Stammer and other Poems             




۳ اسفند ۱۳۹۰

از مرگ، بدون مبالغه

از مرگ، بدون مبالغه
 ویسوواوا شیمبورسکا
(۱۹۲۳-۲۰۱۲) 


تحمل یک شوخی را ندارد،
نمی تواند ستاره یی پیدا کند، پلی بسازد،
از بافندگی و معدنچی گری و کشاورزی و کشتی سازی و شیرینی پزی 
هیچ نمی داند.

در نقشه هایمان برای فردا 
حرف آخر با اوست،
که این همیشه امریست نامربوط.

حتی از عهده ی آنچه بخشی از کسب و کارش است 
بر نمی آید:
قبری بکند،
تابوتی بسازد،
پشت سرش را خودش آب و جارو کند. 

دل مشغول کشتن،
کارش را بی قواره انجام می دهد،
بی سر و سامان، بدون مهارت،
گویی هر کدام ما قتل اول اوست.

آه، فتح و فتوحی هم دارد،
ولی شکست های بی شمارش را ببین،
ضربه های اصابت نکرده،
و تلاش های مکررش! 

گهگاه رمقی ندارد 
که مگسی را درهوا بپراند،
چه کرم های صد پای بسیار 
که در خزیدن از او پیشی گرفته اند. 

آن همه پیاز گل، تخمدان،
شاخک، بال ماهی، آوند،
پر وبال وقت جفت گیری، و خز زمستان 
همه گواه آنند که از کار نیم بندش
عقب افتاده است.

نیت شر بی ثمر است
و حتی دست یاریگر ما با جنگ ها و قیام ها 
تا بحال بسنده نبوده است.

قلب ها در تخمک ها می تپند،
استخوان بندی اطفال می بالد،
دانه ها، سخت مشغول کار، اولین جفت ریزبرگ هایشان را جوانه می کنند
و گاه حتی درختان بلند به کناری می افتند. 

هرکس که ادعا می کند که مرگ قادرمطلق است،
خود برهان زنده ایست،
که نیست.       

زندگی یی نیست 
که نتواند جاودانه باشد،
حتی اگر برای یک لحظه.

مرگ،
همیشه همین یک لحظه دیر می رسد.

بیهوده با دستگیره ی دری نادیدنی 
تقلا می کند.
تا آنجا که رسیده یی، 
دیگر ناشده نمی شود.  

      Wisława Szymborska; On Death, Without Exaggeration