صفحات

۴ اسفند ۱۳۹۰

دو شعر دیگر از ک. ساتچی داناندان: روز ششم، Mon Amor

دو شعر دیگر از ک. ساتچی داناندان 

روز ششم 

روز ششم بود 
که خداوند مرتکب آن اشتباه شد:
آن حیوانی را آفرید 
که بدون عشق می گاید
بدون اخلاص نماز می خواند 
و بدون دلیل می کشد.

رودخانه ها حالا 
مانعی شدند برای عبور 
و کوه ها برای صعود.
جنگل ها از تاریکی ترسناک
صحرا ها از حرارت سوزان 
خرگوش و آهوی بی گناه 
حیوان شکاری 
شیر خوش اندام و یوزپلنگ
درنده و خونخوار 
گاو و سگ به بردگی در آمده 
درختان حالا تنها
برای بریده شدن، سرب 
بی ارزش شده و طلا، بی قیمت. 
آهن و نقره برای ذوب 
برای شمشیر و نیزه شدن. 
آتش اینک در بند اجاق.
زمین مسموم، و هوا،
و کلمه. ثروت 
عیار شد. 

خداوند نمی توانست بیآرامد 
نه در هفتم روز
و نه بعد از آن هیچ روز.دیگر.



 Mon Amor 

من با چشم هایم ترا در آغوش می کشم 
تو با زخم هایت مرا نوازش می کنی
من جامه های ترا یک به یک از تنت بدر می کنم
تو لکه های خونت را پاک می کنی 
من لبهای ترا می مکم
اسید تو مرا می سوزد 
من زبان ترا مزمزه می کنم 
قصه های نا گفته ی تو دهان مرا ترش می کنند 
من تکمه های پستان ترا راست می کنم
تو بر فرزند قهر کرده ات سوگ می خوری 
من انگشت هایم را بر شکم تو می دوانم 
تو آنچنان که تجاوزی را بیاد آورده یی از جا می جهی 
من با پشت تو بازی می کنم 
تو با فاصله ها سنگین و سنگین تر می شوی 
من لب هایم را بر گلبرگ های تو می فشارم 
تو کودکان یتیم شده مان را به یاد من می آوری 
من درون تو می شوم 
تو همچون شهری جنگ زده فریاد می کشی 
من ترا تا رنگین کمان بر می کشم 
تو در بارانی از بمب ها به اوج می رسی 
من می شکنم و در درون تو پراکنده می شوم 
ترکش های من ترا سوراخ سوراخ می کنند 

از عشق 
خون می چکد 
در زندان ها.  

K. Satchidanandan: Sixth Day & Mon Amor
From: Stammer and other Poems             




۳ اسفند ۱۳۹۰

از مرگ، بدون مبالغه

از مرگ، بدون مبالغه
 ویسوواوا شیمبورسکا
(۱۹۲۳-۲۰۱۲) 


تحمل یک شوخی را ندارد،
نمی تواند ستاره یی پیدا کند، پلی بسازد،
از بافندگی و معدنچی گری و کشاورزی و کشتی سازی و شیرینی پزی 
هیچ نمی داند.

در نقشه هایمان برای فردا 
حرف آخر با اوست،
که این همیشه امریست نامربوط.

حتی از عهده ی آنچه بخشی از کسب و کارش است 
بر نمی آید:
قبری بکند،
تابوتی بسازد،
پشت سرش را خودش آب و جارو کند. 

دل مشغول کشتن،
کارش را بی قواره انجام می دهد،
بی سر و سامان، بدون مهارت،
گویی هر کدام ما قتل اول اوست.

آه، فتح و فتوحی هم دارد،
ولی شکست های بی شمارش را ببین،
ضربه های اصابت نکرده،
و تلاش های مکررش! 

گهگاه رمقی ندارد 
که مگسی را درهوا بپراند،
چه کرم های صد پای بسیار 
که در خزیدن از او پیشی گرفته اند. 

آن همه پیاز گل، تخمدان،
شاخک، بال ماهی، آوند،
پر وبال وقت جفت گیری، و خز زمستان 
همه گواه آنند که از کار نیم بندش
عقب افتاده است.

نیت شر بی ثمر است
و حتی دست یاریگر ما با جنگ ها و قیام ها 
تا بحال بسنده نبوده است.

قلب ها در تخمک ها می تپند،
استخوان بندی اطفال می بالد،
دانه ها، سخت مشغول کار، اولین جفت ریزبرگ هایشان را جوانه می کنند
و گاه حتی درختان بلند به کناری می افتند. 

هرکس که ادعا می کند که مرگ قادرمطلق است،
خود برهان زنده ایست،
که نیست.       

زندگی یی نیست 
که نتواند جاودانه باشد،
حتی اگر برای یک لحظه.

مرگ،
همیشه همین یک لحظه دیر می رسد.

بیهوده با دستگیره ی دری نادیدنی 
تقلا می کند.
تا آنجا که رسیده یی، 
دیگر ناشده نمی شود.  

      Wisława Szymborska; On Death, Without Exaggeration